هندونه بیاری بخوره
با مامان زری نشسته بودیم و مشغول بازی با تو و حرف زدم با هم بودیم که یکدفعه آمدی به من گفتی "هندونه بیاری بخوره" در حالی که به آشپزخونه اشاره میکردی! کلی متعجبم کردی، چند روزی بود که اصلا حرفی از هندونه نبود و در خونه هم هندونه ای نبود که دیده باشی. معلوم بود که خیلی دلت خواسته. آنقدر شیرین و عسلی خواسته ات را گفتی که طاقت نیاوردم، شال و کلاه کردم و رفتم برات هندونه خریدم، بی ماشین و کلی هم سنگین بود. اما اون شیرین خوردنت می چربید به همه سختیهاش قند عسلم ...
نویسنده :
دل آرام
23:10